| |||||||||||||||
| |||||||||||||||
هیچ ترفندی آنان را از بن بستی که در آن گرفتار آمده اند بیرون نخواهد آورد. از یک سو اعلام می کنند که دهها نفر از زندانیان سیاسی، همان خودی های پیشین را آزاد می کنند- البته با سپردن وثیقه، تا بتوانند در اولین فرصت مناسب آنها را به محاکمه بکشانند- و سپس اعلام می دارند که چندین نفر دیگر را محاکمه خواهند کرد و به مجازات خواهند رساند. از یک سو می کوشند با دادن برخی امتیازات بی اهمیت خروش مردم را خاموش کنند و آتش خشم شهروندان را فرو نشانند و از سوی دیگر بر شدت سرکوب می افزایند. به خوبی آشکار است که اعتماد به نفس و خونسردی و تعقل و خرد را به کلی از دست داده اند. به غریقی شباهت دارند که در آب افتاده و دست و پا می زند و خود را به هرچه در راه است می آویزد و به هر چه ممکن است توسل می جوید که غرق نشود. ولی اوضاع چنان بلبشو شده که خودشان هم نمی دانند چه کنند- زیرا هر یک ساز دیگری می زند و هر گروه راه دیگری را در پیش می گیرد – و حتی در داخل هر گروه هم نزاع و رقابت و درگیری به خوبی احساس می شود. از یک سو رژیم در برابر مردم قرار گرفته و آنها را سرکوب می کند – همان مردمی که او را نمی خواهند و مصمم شده اند آن را براندازند. همگان به این باور رسیده اند که هرگز در ساختار سیاسی کنونی، حق شهروندی به آنان داده نخواهد شد و هرگز از آزادی و رفاه اثری دیده نخواهد شد- آنچه که ادامه خواهد یافت سرکوب است و دزدی های کلان و هدر دادن ثروت مردم و انتقال پول و اسلحه به سازمان های ترور و رژیم های منفور بیگانه ای که فردا بی تردید برخواهند افتاد و همه سرمایه گذاری از بیت المال ایران به هدر خواهد رفت. مردم آرام نمی گیرند و به هر شیوه و در هرفرصت و به هر بهانه و امکان، نفرت خویش را نسبت به رژیم بیان می دارند. هوشمندانه می کوشند ادامه این مبارزه بهای سنگینی از آنان نطلبد. همانند ورزشکاری هستند که در یک دو ماراتون شرکت کرده و مسافتی طولانی را باید بپیماید و ضروری است که انرژی خود را حفظ کند تا در نیمه راه باقی نماند. هم زمان، حکومت به دو جناح رقیب، و در واقع چندین جناح رقیب تقسیم شده و شکاف در دستگاه حاکمه روز به روز عمیق تر می شود. از یک سو حکومت در برابر مردم قرار گرفته و از دیگر سوی، جناح خامنه ای – احمدی نژاد مصمم است جناح رقیب، یعنی موسوی – کروبی را متلاشی کند. تهدید کردند که آنان را به ادعای آن که موجب کشتار شهروندان شده اند محاکمه و مجازات خواهند کرد. به آنان خائن لقب دادند. خامنه ای آنان را "اراذل و اوباش"، و احمدی نژاد آنها را "خس و خاشاک" نامید. ولی سودی نداشت. دهها نفر را کشتند و صدها نفر را زندانی کردند و به آزار خانواده ها پرداختند و به خانه ها ریختند و زنان را کتک زدند، اتومبیل ها را شکستند، به وسائل مردم آسیب رساندند. ولی هیچ فایده ای نکرد. جناح موسوی- کروبی همچنان به مبارزه ادامه می دهد. رفسنجانی وارد میدان شد. پیشنهاد کرد طرفین گذشت کنند، جناح خامنه ای – احمدی نژاد کمی کوتاه آید، به آنانی که آسیب مالی داشته اند خسارت پرداخت شود و خانواده هائی که عزیزانشان کشته شدند مورد دلجوئی قرار گیرند. کسی به حرف او اعتنا نکرد – و این با آن که رفسنجانی به میخ و به نعل زده بود. او به همین خواسته های کم بسنده کرد: نه ابطال انتخابات را خواستار شد و نه محاکمه و مجازات قاتلان ندا آقا سلطان، سهراب اعرابی و دیگران را. جناح خامنه ای – احمدی نژاد به جبهه گیری علیه رفسنجانی پرداخت. شایعات را علیه او آغاز کردند. گفتند دهها بار به قم رفته و با آیات عظام دیدار داشته و قصد استفاده از اختیارات خود را در مجلس خبرگان دارد که رهبر را عزل کند. دلیلش هم کاملا قابل قبول است: در قانون اساسی حکومت نوشته شده که رهبر باید مدیر و مدبر باشد. این چه مدیر و مدبری است که فردای روز انتخابات در کنار سارق آراء مردم ایستاد و از جعل و تقلب جانبداری کرد و پیروزی ساختگی احمدی نژاد را شادباش گفت و بعد هم تهدید کرد که هرکس اعتراض کند سرکوب خواهد شد. این کدام مدیر و مدبری است که با این جهت گیری یک جانبه باعث شد خشم مردم منفجر شود و آنها به خیابان ها بریزند و شعار مرگ بر دیکتاتور سر دهند. این کدام رهبری است که دستور کشتن و خونریزی صادر کرد – و این در حالی که خمینی، و حتی خود خامنه ای تا کنون کوشیده بودند "سرکوب مخملی" کنند و کسی را آشکارا در خیابان به قتل نرسانند. به هاشمی رفسنجانی دستور دادند که حق ندارد جلسات مجمع تشخیص مصلحت نظام را برگزار کند – و این در حالی که مجمع نامبرده را خمینی دقیقا برای چنین مواقعی برپا کرده بود که در داخل دستگاه رهبری ولوله برپا می شود و حاکمان به جان یکدیگر میافتند و مجمع تشخیص باید بین آنها وساطت کند و غائله را فرو نشاند. بعد هم آمدند و به هاشمی رفسنجانی هشدار دادند که اگر از خط رهبری منحرف شود و بخواهد به فکر برکناری خامنه ای بیافتد او را نابود خواهند کرد. گفتند: بیش از دو سوم از اعضای مجلس خبرگان رهبری طوماری امضا کرده و وفاداری خود به خامنه ای و بی اعتمادی نسبت به هاشمی رفسنجانی را بیان داشته اند. این ها چه کسانی هستند؟ کسی حاضر نشد نامشان را فاش کند و امضای آنان را زیر طومار نشان دهد. در اوج این درگیری و نزاع، در داخل جناح خامنه ای – احمدی نژاد نیز آتش افتاد. همان فردی که با حمایت فعال خامنه ای و با جعل فله ای آراء و با دروغ و دغل رئیس جمهوری اعلام شده، حتی پیش از آن که مراسم تحلیف اجرا کند و از دست خامنه ای حکم انتصاب را بگیرد، نسبت به رهبر دهن کجی کرد. فردی را به عنوان معاون اول رئیس جمهوری منصوب کرد که از ابتدا مسلم بود همگان با آن به مخالفت خواهند پرداخت. خامنه ای به او دستور داد این انتصاب را باطل کند، اعتنائی نکرد. برایش دستور کتبی فرستاد باز اعتنائی نکرد. خامنه ای به امامان جمعه متوسل شد و گروه های طرفدار خویش را به کار گرفت و چنان فشار سنگینی بر احمدی نژاد وارد آورد تا بالاخره او ناچار به تسلیم شد. ولی متن نامه اش خطاب به خامنه ای خشک و آمیخته با تحقیر بود. حتی پس از آن هم انتقادهای آشکار از احمدی نژاد و رفتار او قطع نشد: هنوز هم با گذشت روزهای متمادی از این جریان، سخنگویان گروه های مختلف جناح حاکم به توبیخ احمدی نژاد ادامه می دهند و او را به خاطر رفتار نسنجیده و نابخردانه اش ملامت می کنند. در این میان، هاشمی رفسنجانی، همان مار مولکی که همیشه دشوارترین موانع و بن بست ها را پشت سر گذاشته، در تلاش دیگری برای جلب محبت رهبر که این چنین از جانب رئیس جمهوری حق ناشناس خود مورد تحقیر قرار گرفته، بیانیه می دهد و وفادداری خود را نسبت به رهبر بیان می کند- و هواخواهانش به خامنه ای یادآور می شوند که همین رفسنجانی بود که او را در آن شب سرنوشت ساز به مقام رهبری رساند و خامنه ای نباید حق ناشناس باشد. احمدی نژاد همانند فردی که هرگونه سنجیدگی و عقل را از دست داده و خشم و انتقام سراسر وجودش را فرا گرفته، به برکناری وزیران خود می پردازد. می گویند دستور عزل چهار وزیر را صادر می کند و هنگامی که می بیند بدین سان نیاز به گرفتن رای اعتماد دوباره از مجلس دارد، به برکناری یک تن بسنده می کند، که آن، محسنی اژه ای وزیر اطلاعات است. صفار هرندی هم اعلام کناره گیری کرده، زیرا کشتی طوفان زده احمدی نژاد را با خطر غرق شدن روبرو می بیند. ولی احمدی کوچک، که می داند با نهائی شدن چنین اقدامی، او دوباره نیازمند رای اعتماد مجلس خواهد شد، استعفای او را نمی پذیرد. اما وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی از تصمیم خود باز نمی گردد و می گوید که از این پس در آن وزارتخانه حاضر نخواهد شد. روحانیون ارشد حکومت هم به جان یکدیگر می افتند. یک گروه از آنان که شهامتی و شجاعتی دارند، علیه سرکوبگری های جناح خامنه ای – احمدی نژاد بیانیه می دهند و آنان را نکوهش می کنند – و شمار بزرگتری از آنان ناخرسندی خود را از احمدی نژاد که ژست آخوندی می گیرد و به موعظه و درس اخلاق می پردازد بیان می کنند و از او کاملا روی می گردانند. سپس می آیند و با دهن کجی آشکار نسبت به مردم و جناح های رقیب، روز تحلیف احمدی نژاد را روز چهاردهم امرداد ماه یعنی سالروز مشروطیت تعیین می کنند – همان روزی که در دیدگاه آزاد مردان و آزاد زنان ایرانی، نماد راستین تلاش پویای مردمان در راه رسیدن به آزادی و تعالی بوده است. ولی آیا این مراسم تحلیف به جای خواهد آمد؟ شمار نامعلومی از نمایندگان مجلس گفته اند که آن را تحریم خواهند کرد. بسیاری از دست اندرکاران و بزرگان نیز حاضر نخواهند بود در این آئین ساختگی، برای فردی که "رئیس جمهوری کودتائی" و "سارق آراء مردم" نام گرفته حضور یابند. حتی اگر احمدی نژاد سوگند وفاداری یاد کند و دومین دوره ریاست جمهوریش آغاز شود، نه تنها ملت ایران، که خود او نیز روزهای بسیار دشواری در پیش خواهد داشت. مسلما مجلس خواهد کوشید نگذارد آب راحت از حلقوم او پائین رود. در دور اول ریاست جمهوری همیشه به مجلس بی اعتنائی کرد، همیشه نمایندگان را تحقیر کرد – و اگر کسی فکر می کند که درس عبرت گرفته و عوض شده، رفتارش را نسبت به دستور کتبی خامنه ای به یاد آورد. چگونه مجلس این بار حاضر خواهد شد با چنین فردی کنار آید؟ هیچ یک از این همه مطالب و ماجراهائی که بیان شد، برای شما آنانی که رویدادهای ایران زمین را از نزدیک دنبال می کنید تازگی ندارد و همه را می دانسته و می دانید. ولی قرار دادن همه آن رخدادها کنار یکدیگر، تصویری بسیار سیاه از وضع به شدت لرزان رژیم به دست می دهد، رژیمی که در آن همه با هم درگیر شده اند و جناح های متنازع به جان یکدیگر افتاده اند و مردم مصمم به ادامه مبارزه هستند و بحران های شدید اقتصادی در راه است و شکیبائی باراک اوباما به نقطه پایان می رسد و بوی تحریم های شدیدتر به هوا بلند شده و کشتی توفانزده حکومت در دریای متلاطم به هر طرف پرتاب می شود و دیری نخواهد پائید که به تخته سنگی بزرگ اصابت کرده، احتمالا متلاشی خواهد شد. نوشتۀ: منشه امیر – اورشلیم 10 امرداد ماه 1388 – اول اوت 2009 میلادی |
۱۳۸۸ مرداد ۲۱, چهارشنبه
۱۳۸۸ مرداد ۱۹, دوشنبه
-
افشین کامل افسر اطلاعات ناجا تهران(منطقه تهران بزرگ): 09366431318
-
حاج علی رضایی مسئول اطلاعات ناحییه سیدالشهدا تهران 09123847659
-
مجید افشردی ستوان3 فرمانده یکی از پایگاه های مقاومت بسیج ناحییه جماران 0912 13618ı
-
علی افسری کارمند اداره اطلاعات تهران 09123862832
-
امیر قربانی کارمند حراست وزارت کشور 09355339003
-
امیر معقولی مسئول اطلاعات حوزه مقاومت بسیج 289 اویس قرنی 09122052165
-
امیرحسین آریچ از اعضاء تیم حفاظت فرماندهی کل سپاه 09123490234
-
مهدی امیری از اعضا تیم حفاظت احمدی نژاد 09124357217
-
حسین بیگلر ستوان3 اطلاعات سپاه منطقه تهران 09124289309
-
امیر قربانی کارمند حراست وزارت کشور 09355339003
-
امیر معقولی مسئول اطلاعات حوزه مقاومت بسیج 289
-
اویس قرنی 09122052165
-
امیرحسین آریچ از اعضاء تیم حفاظت فرماندهی کل سپاه 09123490234
-
مهدی امیری از اعضا تیم حفاظت احمدی نژاد 09124357217
-
حسین بیگلر ستوان3 اطلاعات سپاه منطقه تهران 09124289309
-
الیاس دیزجی عنصر رسمی جمع آوری اخبار و اطلاعات ناحیه شرق تهران09122401549
-
ابراهیم مهدوی سروان و عضو معاونت عملیات دفاعی نمسا 09123179536
-
مهدی ابراهیمی اعضا تشریفات احمدی نژاد 09121050134
-
عبدالله نوده فراهانی عضو معاونت اطلاعات ناحییه مغداد تهران091
-
حاج اخمد فرحناک ضابط ویژه قضایی و ساغل در معاونت امر به معروف تهران 09122129552 ó02283179075
-
فردین تقی زاده کارمند حراست وزارت کشور 09192247339
-
محمد فتحی مسول اطلاعات حوزه بسج محدوده استاد معین09122467150---02166029493
دو هفته در بازداشت لمپنها؛ خاطرات تکاندهندهی یکی از بازداشت شدگان
دوشنبه، ۱۹ مرداد، ۱۳۸۸آنچه میخوانید، خاطرات تلخ و تکاندهندهی یکی از بازداشت شدگان است که حتی نمیداند محل بازداشت او کهریزک بوده یا یکی دیگر از همین بازداشتگاههای غیر استاندارد!
ماشین جلوم پیچید و دو نفر پریدند بیرون و مرا بلند کردند و چپاندند توی ماشین. سرم خورد به در ماشین . گفتم آخ . گفت خفه بچه ک...! پشت بندش هم پشت گردنم را گرفت و کوبوند پایین پشت صندلی و همین جور نگه داشت. از فحشی که دادند خوشحال شدم و خیال کردم قصد اخاذی دارند و پول هایم را که در جای خلوتی بگیرند ولم می کنند، اما یک چشمبند سیاه دادن دستم تا ببندم به چشم هایم و آرزوی این که گیر زورگیر افتاده باشم بر باد رفت . این چشم بند رفیق شفیق من شد به مدت دو هفته و جز در سلول تنگ و تاریکم نگذاشتند که از چشم بازش کنم.
زیر فشار دست سنگین برادری که زحمت میکشید و گردنم را نگاه میداشت، کمرم داشت میشکست، اما از ترس فحش و ناسزا آخ نمیگفتم. فقط یک بار دیگر پرسیدم: منو کجا میبرید ؟ گفت: میبریم تو ...ت بذاریم ! تو حرف اون نقطه چین نداشت. جیک نزدم. گفت: چیه، نکنه خوشت اومد؟ جیک نزدم. گفت: بیخود خوشت نیاد، این دفعه با همه دفعههایی که تو ...ت گذاشتن فرق میکنه. با .....کلفتها طرف شدی. تو این فکر بودم که یعنی واقعا اینها نیروهای نظام جمهوری اسلامیاند که وااخلاقای آن گوش فلک را پر کرده و از مدرسه ابتدایی تو گوش ما خوندن؟
واقعا نیروهای نظام جمهوری اسلامی بودند ، اما هر چه کردم که بدونم چه نیروییاند، نفهمیدم. ماشین یک کم که راه رفت، مسیرها رو که با حسهایم دنبال میکردم، گم کردم. دیگه نمیفهمیدم چه سمتی میرویم. احساس کردم که از یک پل طولانی دور زدیم. فکر کردم آنجا را میشناختم. خدا رو شکر کردم که کهریزک نمیبرندم. حکایت اونجا را قبل از دستگیری شنیده بودم. اون جوری که من حدس میزدم، از طرف پیروزی گذشتیم و بعد از یک مدتی معلوم شد که توی محوطهای وارد شدیم که صدای ماشین قطع شد. ماشین وایستاد. هلم دادند بیرون، خوردم به چیزی و ولو شدم روی زمین. یارو گفت بچه ..نی، کوری مگه؟ درخت رو نمیبینی؟ جیک نزدم، بلند شدم. دستم را گرفت و داد زد: راه بیافت. راه افتادم و دوباره خوردم به چیزی و افتادم، اما این بار آروم تر، چون محافظهکارانهتر قدم بر میداشتم.
توی راه چند باری به این طرف و اون طرف کوبونده شدم و یک بارش به یک بشکه خالی بود. از صدایش فهمیدم و هر بار فحش و ناسزا به خودم و خانوادهام که من فقط فحشهای به خودم را مینویسم. دری باز شد و هلم دادند توی آن و بعد داد زد: نیم ساعتی پذیرایی بکنین ازش تا من بیام. هنوز جملهاش تمام نشده بود که احساس کردم کمرم شکست و هنوز از درد کمر خلاص نشده بودم که پشتم تیر کشید و بعد دستی لای موهایم رفت و سرم به دیوار کوبانده شد و بعد ضربه چپ و راست و عقب و جلو آنقدر زیاد بود که چیزی نمیفهمیدم. تا اینجا ترس عجیبی داشتم و وسط کتک خوردن دیدم یواش یواش ترس جایش را به نفرت و یک جور شجاعت میدهد. دیگر دردم نمیآمد. شاید بیحس شده بودم، شاید قوی شده بودم. اون لحظه نمیدونستم.
نمیدانم چقدر طول کشید، چون آدم زمان هم از دستش میرود. یک جورهایی زمان و مکان همدیگر را تکمیل میکنند. مکان را که گم کنی، زمان هم از دستت میرود، و من نمیدانستم چقدر اونجا موندم . بعد انداختندم توی یک اتاق. وقتی میگم انداختندم، واقعا انداختندم . یعنی بلندم کردند و انداختند توی یک اتاق. در حال زدن هم مرتب تهدیدم میکردند که: تازه بعدش که چند نفری میایم ترتیبت رو بدیم، میفهمی که انقلاب مخملی کردن یعنی چی.
وقتی انداختندم توی اون اتاق، دیگه باور کرده بودم که برای اون کار زشت انداختنم اونجا و داشتم نقشهای توی ذهنم میکشیدم که خودم رو بکشم و نذارم این کار رو با من بکنند. چند دقیقهای هیچ خبری نشد. صدایی نمیآمد. احساس میکردم که کسی دارد لباس در میآورد. شاید هم خیالات بود. زیاد نگذشت که یک نفر اومد. نقشه ام را کشیده بودم، اما او کاری نداشت. بلندم کرد و روی یک صندلی نشاند و با چشم بسته شروع کرد به سوال کردن: اسم، نام پدر ... فحش نمیداد. کارش زود تمام شد و دوباره چند نفری اومدن سراغم. گرفتند پرتم کردند یک اتاق دیگه و گفتند: این اتاق تجاوزه، بمون تا برگردیم. موندم اما برنگشتند. هر لحظه سالی بود. یادم رفت بگویم دستهایم از پشت بسته بود.
یکی آمد تو. از صدای در فهمیدم. دستم را گرفت و گفت بدو. دویدم و ناگهان خوردم به دیوار و ولو شدم روی زمین. درد توی بدنم پیچید. تازه فهمیدم که آش و لاش شدم و همه جایم درد میکند. گفت: بچه ..نی، مگه دیوار رو نمیبینی، کوری؟ دوباره گفت: بدو. با احتیاط دویدم. هلم داد و باز خوردم به دیوار. بلندم کرد و برد. از این جزییات بگذریم که لحظه لحظهاش شکنجه بود. بردندم بیرون. دری باز شد و گفت: خوش آمدی بچه ..نی، این اتاق توئه! مبارکت باشه. میام جنازهات رو میبرم، و رفت . اتاق من فضا برای خوابیدن و نشستن نداشت، فقط میتوانستم بایستم. به خودم دلداری دادم که این برای چند ساعته. هنوز نمیدانستم از من چه میخواهند. از همه بدتر در لحظه ورود بوی بدی بود که میآمد. سر در نیاوردم چه بوییه، ولی کم کم عادت کردم و مدتی گذشت و کسی نیامد. به صورت ایستاده ولو شده بودم .نمیدانم چقدر گذشت. فکرهای عجیب و غریب. دلهره و اضطراب که برای چه اینجایم و چه میخواهند از من. شک نداشتم که میخواهند به چیزی اعتراف کنم، اما نمیدونستم چیه. درد هم اضافه شده بود. آرزو میکردم تو همون اتاقی بودم که کتکم میزدند. کم کم فشار میآمد و انتظار آمدن کسی و تغییر دادن وضعیتم آزارم میداد. رفته رفته گرسنگی و تشنگی هم اضافه میشد. نمیدانم چقدر طول کشید، اما کم کم چشمهایم سنگین شد و خوابم برد، اما چه خوابی. درد و گرسنگی و تشنگی و زخمهایی که تازه پیدایشان میکردم، به اضافه فکرهای آزار دهنده. تقریبا خیالم راحت شد که قصد تجاوز ندارند. چون با خودم فکر کردم که اگر چنین قصدی داشتند که اول به این روزم نمیانداختند. نمیدانم چقدر اون تو بودم که در باز شد و بیرون بردندم. ( جزییات چه جوری بیرون بردنم هم تکراری است و هم طولانی میشود.)
اولین بازجوییم شروع شد. بازجو محترمانه سوال میکرد. بیشتر دنبال این بود که بداند واقعا در ستاد موسوی که من هم گاه گاه به آن سر میزدم، چه خبر بود. من هم هرچه میدانستم، گفتم. آخر خبر خاصی نبود. یک عده جوان میآمدند و عکس و پوستر میگرفتند و میبردند. دنبال این بود که بداند چگونه و از طریق چه کسی میفهمیدیم که در برنامهها شرکت کنیم. این را هم گفتم. چیز خاصی نبود. گفت: بعد از انتخابات، راهپیماییها را چطور میفهمیدی؟ گفتم: نبودم. با لحن مهربانی گفت: غلط کردی گفتی. سوال را دوباره تکرار کرد و از همینجا اون روی سگش به قول خودش ظاهر شد. چیزهایی سر هم کردم و گفتم. دنبال این بود که اسم کسی را وسط بیاورم. اسمهایی را میگفت که درباره اونا حرف بزنم: تاج زاده، رمضان زاده، امین زاده، طباطبایی و ... گفتم: من فقط تاجزاده رو میشناسم، و گفت: هر چی از این ... (به مادرش فحش داد) میدونی بگو . او که تا اون لحظه فحش نداده بود، از اون لحظه زبانش به فحش باز شد و من هرچی میدونستم، گفتم. چیز بدی که نبود، اما اون راضی نمیشد.
یکی دیگر را صدا زد. یک دفعه بوی بنزین شنیدم و سرتاپایم خیس شد. گفت: ببرید آتشش بزنید. میدانستم بلوف است، اما میترسیدم. بردند زیر نور داغ آفتاب. از زمان ورودم به اینجا آفتاب را حس نکرده بودم. گرما کشنده بود. احساس میکردم آب جوش روی بدنم میریزند. یکی دو ساعت زیر آفتاب بودم. بنزین ها بخار میشد و میترسیدم که زیر نور آفتاب آتش بگیرم از بس که میسوختم. از حال رفتم. افتادم. نمیدانم چقدر بعد دوباره در اتاق بازجویی بودم. گفت: حالت سر جا آمد؟ دوباره مهربان شده بود. گرسنه و تشنه بودم. حال نداشتم حرف بزنم. صدایش را نمیشنیدم. دیگر نفهمیدم چی شده. وقتی به هوش آمدم که دوباره توی همان سلول تنگ بودم و تمام بدنم درد میکرد.
دفعه بعد که بازجویی رفتم، باز هم حال نداشتم. گفت: خیلی خوش شانسی که گیر من افتادی. با من کنار بیا که نیفتی دست این ...کلفتها، اینجا تو ...ت بذارند. حرفهایش را بریده بریده میشنیدم و دیگر نفهمیدم چی شد. آب را روی صورتم حس کردم و بعد آب دادند و بعد یک چیزی شیرین که نفهمیدم چی بود. بازجو گفت: الان سه روزه اینجایی. یعنی من سه روز بود چیزی نخورده بودم؟ اولین چیزی بود که خوردم و نفهمیدم چی بود، کم کم رمق به تنم برگشت. گفت: حالا میخوام یک سوال خصوصی بپرسم، آخرین باری که ترتیب یک دختر رو دادی، کی بود؟ چیزی نگفتم. گفت: خجالت نکش، اینجا تویی و منم. من مثل این آشغالا دنبال تو ... گذاشتن نیستم. جیک نزدم. خندید و گفت: بابا تو دیگه چه مردی هستی! بعد گفت: پس بذار من بگم. من همین چند روز پیش بود. من عاشق فنچ ها هستم، هرچه کم سن و سالتر، بهتر. بعد با جزییات ماجرایی رو تعریف کرد که آشکارا میدانستم دروغ میگوید. از رابطه اش با دختری 10 ساله میگفت. بعد یک دفعه پرسید: راستی دختر تو چند سالش بود؟ 11 سال؟ تنم داغ شد. نفرت تمام وجودم را گرفت.
این ماجرا تمام شدنی نبود . در هر جلسه بازجویی اگر این بود، درباره دختر 11 ساله حرف میزد و اگر آن یکی، درباره تجاوز به خودم. یک بار زیر فشار بازجوییها گفتم: ای خدا! جوابش مشتی بود توی دهنم که یکی از دندانهایم شکست. گفت: تو نجسی، حق نداری نام خدا رو بر زبان بیاوری. دوباره گفتم و دوباره مشتش آمد و آنقدر تکرار کردم که از حال رفتم. به هوش که آمدم، یکی دیگر سوال را شروع کرد. این بار سوالها درباره این بود که با خارجیها چه ارتباطی داری؟ چرا از خارج به تو تلفن میزنند؟ فلانی که با تو دوست بود و توی رادیو فرداست، الان چه اطلاعاتی بهش میدی ؟ من روحم از این ماجرا خبردار نبود. گفتم خالهام خارجه و تماس داریم، اما از دوستم خبر ندارم. گفت: خر خودتی، تو بیبیسی هم از رفیقات خبر داریم. اسم نمیداد. آنقدر زدند که قبول کردم که به این دوستهایی که اسمشان را هم بلد نبودم، اطلاعات میدهم.
یک جا که خیلی سوال پیچ کرد و گفتم: یا زهرا، بازجو دهانش را باز کرد و هر چه توهین که شایسته خودش بود، به حضرت زهرا کرد. اون جا بود که تسلیم شدم بنویسم و اعتراف کنم و هرچه خواستند، نوشتم . با این همه راضی نمیشدند. بردندم توی اتاق، لختم کردند و گفتند: الان برای تجاوز بر میگردیم. او میگفت: هر کاری برای تنبیه شما عبادته. میگفت: تجاوز به شما ثواب داره. من حدیث و آیه خواندم و او گفت: مجوز شرعیاش را هم از آقا و هم از دیگر مراجع گرفتهایم. ما برای تنبیه شما این کار را میکنیم . صدای در میآمد .صدای لباس عوض کردن. صدای آخ و اوخ جنسی. داشتم دیوانه میشدم که بوی بنزین پیچید و دوباره خیس بنزین شدم و این بار لخت و عور فرستادندم زیر آفتاب.
نمیدانم چند روز گذشته بود. فکر کنم پنج روزی میشد که سوار ماشینم کردند و بردند جای دیگری که بهشت بود در مقایسه با آنجا. توی سلولم جای نشستن و دراز کشیدن داشت، اما من نه میتوانستم به راحتی دراز بکشم و نه به راحتی بنشینم. بازجویی ادامه داشت و بازجو گاهی عصبانی میشد و مشت و لگد و سر به دیوار کوبیدنی همراه بازجویی بود، اما قابل تحمل بود. غذا مرتب بود، اگرچه غذایش به درد سگ هم نمیخورد، اما بالاخره غذا بود.
شب آخر نمیدانستم شب آخر است. اول اجازه دادند بروم دوش بگیرم. آورده بودند بیرون از سلول. گفتند لباسهایت را در بیاور. درآوردم. فقط یک شورت پایم بود. نه کفش، نه لباس. بوی بنزین را شنیدم، اما بنزین نریختند رویم. سوار ماشینم کردند و بردند. توی راه یارو گفت: حالا دیگه تو دل برو شدی. الان میچسبه تو ...ت بذارم. آوردیمت اینجا که زخمهات خوب بشه. رفقا اشتباه کردن اول زدنت. من دوست ندارم با بچه خوشگلای زخم و زیلی حال کنم. بعضی زخم و زیلیاش رو بیشتر دوست دارند. کسی باهات حال نکرد وقتی زخم و زیلی بودی؟
حرف نمیزدم. چه حرفی؟ تعجب میکردم که چه جوری میشود این همه آدم لمپن بد دهن را یک جا جمع کرد. دوباره از روی پل پیروزی احساس کردم گذشتیم. ترس توی دلم ریخت. یعنی داشتیم دوباره بر میگشتیم همانجا؟ با چشمبند و در حالی که فقط یک شورت تنم بود، دستم را باز کردند و پیادهام کردند و رفتند. ماشینی از کنارم رد شد و صدای خنده بلند شد . چشمبندم را باز کردم. اول خیابان پیروزی بودم. شب بود. نمیدانم چه ساعتی، ولی مطمئنم از دو گذشته بود. لخت بودم و بیپول و بیکفش و اوراق. چه کسی حاضر میشد مرا به خانهام در غرب تهران برساند؟ آیا در خانه کسی منتظرم بود؟ پیکانی جلویم نگه داشت. فکر میکرد دیوانهام. شکسته بسته چیزهایی گفتم. سوارم کرد. دمش گرم. لباس داد. پول داد و از حال روزم پرسید و همراهم تا یکی دو ساعت گریه کرد. آن شب مهمان خانه او شدم، در جنوب تهران. حمام کردم، تر و تمیز شدم. او در انتخابات با اعتقاد به احمدی نژاد رای داده بود و آقای خامنهای را میپرستید، اما بعد از انتخابات با شنیدن همین جور ماجراها برگشته بود و من اولین کسی بودم که برای او راوی مستقیم بودم. او روایتهای قبلی را با واسطه شنیده بود و روایت ترانه موسوی را او برایم گفت و گفت که ظلم برقرار نمیماند. او حالا یکی از بهترین دوستان من است. موج سبز آزادی۱۳۸۸ مرداد ۱۸, یکشنبه




اما این بسیجی قاتل کیست ؟


لیست جامع از لباس شخصی ها که تا کنون به ضرب و شتم دوستان عزیزمان پرداختند لطفا برای شناسایی لباس شخصی های که به ضرب و شتم عزیزمان پرداخته اند این مطلب را در وبلاگتان کپی کنید. توجه کنید که این کتاب فقط لیست اسامی لباس شخصی ها نیست بلکه مشخصات و تصاویری از آن ها را نیز دارا می باشد
http://www.goftaniha.org/2009/08/blog-post_08.html